با عـــــــــــــــــــــــــــــــین

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۲۳۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

می بی‌صفا، نی بی‌نوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقی مِیِ دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند

مثل یک شاعرِ درباریِ بی چیزم که
می روم بی صله از شهر و دیار چشمت...

از صبح هـــــــــــی می خوام یک شعر بگم،اما نمیشه!

اما یک مصرعش بدجور داخل دهنم افتاده؛

"من خانه خرابِ دلِ آبادِ تو گشتم"...

عقرب زلف کجت،با قمر قرینه
تا قمر در عقربه, کار ما چنینه

صحبت از غیرِ تو دارد، به خدا شرم ، حسین(علیه السلام)
هر کسی نام تو را بُرد دَمَش گرم ، حسین(علیه السلام)

ناگهان پرده برانداخته ای،یعنی چه؟

مست از خانه برون تاخته ای،یعنی چه؟

زلف در دست صبا،گوش به فرمان رقیب

این چنین با همه در ساخته ای،یعنی چه؟

پ.ن:چه می شده که حضرت حافظ،

چنین ابیاتی را می سروده؟

"چشم" ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...

پ.ن:عطف به پست قبل

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
"چشم ها" بیشتر از حنجره ها می فهمند....

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !