با عـــــــــــــــــــــــــــــــین

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۲۳۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

توو حال و هوای شهادت جهاد عزیز بودم،

اتفاقا دیوان شمس هم دمِ دستم بود.

وقتی بازش کردم،این غزل زیر اومد:

عشق است بر آسمان پریدن

صد پرده به هر نفس دریدن

اول نفس از نفس گسستن

اول قدم از قدم بریدن

نادیده گرفتن این جهان را

مر دیده خویش را بدیدن

گفتم که دلا مبارکت باد

در حلقه عاشقان رسیدن

ز آن سوی نظر نظاره کردن

در کوچه سینه‌ها دویدن

ای دل ز کجا رسید این دم

ای دل ز کجاست این طپیدن

ای مرغ بگو زبان مرغان

من دانم رمز تو شنیدن

دل گفت به کار خانه بودم

تا خانه آب و گل پریدن

از خانه صنع می پریدم

تا خانه صنع آفریدن

چون پای نماند می کشیدند

چون گویم صورت کشیدم

به محض دیدنت از جای،برخیزند بیماران

بنا شد با تماشای تو،طبّ دیده درمانی...

جمع دو سه تا قافیه هرگز شدنی نیست!

مثل من و عاقل شدن و دل نسپردن...

من صید دیگری نشوم!

وحشی تو ام...

شعر خواندم که تو را از سر خود اندازم!

تو خودت شعر شدی،در سر من افتادی...

عاشقی درد سری بود،

نمی دانستیم...

داغت که با سکوت،سبک تر نمی شود

پ.ن:کریم اهل بیت(علیهم السلام)...


از خنجر تیز و مژه ی خونریزت
می ترسم و اشک مصلحت آمیزت
یکباره بزن ، بُکش ، خلاصم کن ... آی
مُردم ز گزینه های روی میزت...

آسمان دزد است کشتی حال ِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می‌پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد

بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتری شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد

نه هر که چهره برفروخت دلبری داند...