با عـــــــــــــــــــــــــــــــین

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۱۴۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

در این چند ماه آغاز دولت

ما به اندازه تمام

سال های نظام تهدید به حمله نظامی شدیم!!

این است پیام 24 خرداد....

استفاده از محتوای مرتبط ولی در ظاهر غیر مرتبط!!

وقتی این محتوا ها کنار هم قرار بگیرند،

ناخواسته مخاطب،تاثیر مطلوب رو دریافت میکنه...

پ.ن:اشاره به ستون های توهین آمیز روزنامه ابتکار-امروز(7 بهمن)


بعد از سال88،هم کلاسی های عزیز

هرچه میخواستند به نظام و همه کس و همه چیز میگفتند!

و ما باید سکوت میکردیم...

اما امروز!

منٍ بسیجی باید به سبب یک انتقاد به مذاکرات ننگین ژنو

کتک بخورم....

چه کنیم که ما با این نظام پیمان خون بسته ایم.

ملک عبد الشیطان در خطاب به دوستش هاشمی:

با شیطان مذاکره میکنیم،اما با احمدی نژاد نه!

.

.

خداروشکر که دشمنان ما از این دسته آدم ها هستند...

امام خامنه ای(مد ظله العالی):

....دشمن اگر ازشما تعریف هم بکند،بایستی نسبت به این تعریف سوء ظن پیدا کرد.اگر هم بد گویی کرد باید به آن بد گویی اش لبخند تمسخر بزنید.(1377/9/2) 

اگر گزینه های شما روی میز است!

گزینه لبیک یا حسین(علیه السلام)ما هم روی میز است....

حوادث 88؟

چرا بعضی ها این ایام به جای لفظ فتنه88،از حوادث 88 استفاده میکنند؟

این ترفند ها فقط بچه ها را فریب میدهد.

.

.

با این دموکراسی آقایان،باید به شمر هم امان نامه داد.

حقیقتا اونقدر ها هم این بنده خدا مقصر نبود!

مقصره اصلی حسین بن علی ست!!!


دیدار امام خامنه ای(مد ظله العالی)با فرماندهان بسیجی:

از آن طرف اصرار دارم بر تثبیت حقوق ملّت ایران، از جمله مسئلهى حقوق هستهاى؛ اصرار داریم بر اینکه از حقوق ملّت ایران یک قدم عقبنشینى نباید بشود. ما البتّه در جزئیّات این مذاکرات مداخله نمیکنیم؛ یک خطوط قرمزى وجود دارد، یک حدودى وجود دارد، این حدود باید رعایت بشود؛ این را گفتیم به مسئولین و موظّفند که این حدود را رعایت کنند؛ از هارتوهورت دشمنان و مخالفان هم واهمهاى نداشته باشند و ترسى به خودشان راه ندهند.

چرا بعضی ها از عوالم غیبی!!،برای مردم خبر نقل میکنند؟

از شهرها 

ژنو برای تو،

کربلا برای من!

من به توافق عاشورایی اعتقاد دارم.

این چرت وپرت های دوستانه برای تو ودوستانت...

ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»
از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید. 
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت. ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم. بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.

وقتى در اردبیل زلزله آمد،پاى دکتر در حادثه اى آسیب دیده بود،و با عصا راه مى رفت. 
درحالى که برف سنگینى هم روى زمین نشسته بود، با همین وضعیت دکتر تا چند شبانه روز،
بى وقفه،درگیر رسیدگى به وضعیت زلزله زدگان بود.
سه روز بعد از زلزله بچه هایش که چند روز بود پدر را ندیده بودند، به دیدنش در
استاندارى رفتند و او را مجبورکردند بعد از سه شبانه روز بى خوابى کشیدن، یکى
دو ساعتى بخوابد و استراحت کند.