آغوش باز کن که به هم میرسیم باز
هر چند ما دو خط موازی، ولی چه غم؟
آغوش باز کن که تو آن بینهایتی
آنجا که میرسند دو از هم جدا، به هم...
پ.ن:تو آن بی نهایتی...
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۲
آغوش باز کن که به هم میرسیم باز
هر چند ما دو خط موازی، ولی چه غم؟
آغوش باز کن که تو آن بینهایتی
آنجا که میرسند دو از هم جدا، به هم...
پ.ن:تو آن بی نهایتی...
دل فرو می ریزد و تنها تماشا می کنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را...
ای سرو خوش بالای من، ای دلبر رعنای من
لعل ِ لبت حلوای من، از من چرا رنجیدهای؟
پ.ن:از جناب سعدی،منت کشی می آموزیم!
مانند هوای شهر تهران شده ام،
باران زده ای که همچنان آلوده است ...
مثل خنثا گر بمبی که دو سیمش سرخ است
مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را...؟!
گاه سرداری که عشقش توی خاک دشمن است
کشوری را عاقبت قربانی خود می کند...
پ.ن:شاید "سیاسی"!
می بیصفا، نی بینوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقی مِیِ دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
مثل یک شاعرِ درباریِ بی چیزم که
می روم بی صله از شهر و دیار چشمت...