با عـــــــــــــــــــــــــــــــین

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

تاریخ شفاهی!

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ

می گفت در هیئت که دیدمش کلی به فکر فرو رفته بودم که چقدر این چهره آشنا است...

 همین طور که داشتم فکر می کردم لحظه آن همه ریش را در عالم خیال تراشیدم !

 آره خودش است اما او و اینجا ! از تجار بدنامی بود که هر روز در کابره های شمال شهر می گشت

و چنان قربان صدقه شاهنشاه و جقه همایونی می رفت که هیچ کس حریفش نبود عده ای هم خیال می کردند عامل ساواک است انقدر که شاهپرست بود...

حالا نمی دانستم توبه کرده چه شده که اینطور ولایت ولایت می کند و سینه چاک ولایت مطلقه فقیه شده!

رفتم در کنارش نشستم و بعده کلی اصرار و سرانجام تهدید و یادآوری خاطرات مشترک

جمله ای به من گفت که به حق من را که هیچ ، پدر جدم را هم راضی و قانع کرد...
گفت:آن روزها مسئولین در کابره بودند و امروز در هیئت 

آن ایام شاه دوستی حافظ منافعم بود و امروز ولایتمداری...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی