بدیدم و مشتاق تر شدم....
چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۴ ق.ظ
انصافا فقط این غزل (از حضرت سعدی) میتونه
حس و حال من
بعد از دیدار طولانی ام
با سردار عدالتخواهِ عزیزم
توصیف کنه...
از در درآمدی و من از خود به درشدم | گویی کز این جهان به جهان دگر شدم | |
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست | صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم | |
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب | مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم | |
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق | ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم | |
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست | چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم | |
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم | از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم | |
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت | کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم |
او را خود التفات نبودی به صید من | من خویشتن اسیر کمند نظر شدم |
- ۹۳/۰۴/۱۸