با عـــــــــــــــــــــــــــــــین

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۵۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردار عدالتخواه» ثبت شده است

کجا رفتی عزیز دل انگیز؟

در فراق تو خواب نداریم...

مرد شماره یک پلمپ کشور(شیخ دیپلمات):

منتقدین دولت در جنگ ومبارزات انقلابی نبوده اند ویک شبه انقلابی شده اند.

پ.ن:خداروشکر با معنی احترام به رای مخالف هم در این چند ماه آشنا شدیم!

جناب شیخ، بد نیست سوابق جنگ و انقلابی آقایون وزرا و معاونین رو هم  بررسی بکنید.

.

.

آن مرد که دربرابر توهین ها وتخریب ها ایستادگی میکرد،دیگر رفته است....

وقتی اظهارات رفیقدوست،یار قدیمی سردار عدالتخواه رو دیدم

یاد جمله سردار عزیزم افتادم:

دلم برای یاران 84 تنگ شده است...

واکنش برادر عزیز تر ازجانم به این جمله جناب احمدی نژاد در همان جلسه:

دکتر ما هنوز نمرده ایم که شما دلتنگ شوید...

البته ما هنوز خیانت های فرماندهان ارشد سپاه جناب مختار رو فراموش نکرده ایم...

پ.ن:ذوق زدگی سایت اکبر هاشمی رفسنجانی از انتشار این خبر.

ملک عبد الشیطان در خطاب به دوستش هاشمی:

با شیطان مذاکره میکنیم،اما با احمدی نژاد نه!

.

.

خداروشکر که دشمنان ما از این دسته آدم ها هستند...

امام خامنه ای(مد ظله العالی):

....دشمن اگر ازشما تعریف هم بکند،بایستی نسبت به این تعریف سوء ظن پیدا کرد.اگر هم بد گویی کرد باید به آن بد گویی اش لبخند تمسخر بزنید.(1377/9/2) 

ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»
از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید. 
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت. ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم. بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.

وقتى در اردبیل زلزله آمد،پاى دکتر در حادثه اى آسیب دیده بود،و با عصا راه مى رفت. 
درحالى که برف سنگینى هم روى زمین نشسته بود، با همین وضعیت دکتر تا چند شبانه روز،
بى وقفه،درگیر رسیدگى به وضعیت زلزله زدگان بود.
سه روز بعد از زلزله بچه هایش که چند روز بود پدر را ندیده بودند، به دیدنش در
استاندارى رفتند و او را مجبورکردند بعد از سه شبانه روز بى خوابى کشیدن، یکى
دو ساعتى بخوابد و استراحت کند.

اشک شوق سردار عدالتخواه در جشن هسته ای.

یادش بخیر!

.

.

سردار...

ما هم بعد از تو گریستیم!

اما این بار در جشن تعلیق هسته ای!!!

مرحوم شریعتی:

پای هیچ قرارداد استعماری،امضای یک روحانی نیامده است.

ای کاش بودی بـــــــــــــــــــــرادر جان...

امروز داشتم به این فکر میکردم که

آنهایی که تو را تخریب میکردند،باید عذاب حقارت را بچشند.

باید عزت ملی از آن ها گرفته شود.

اصلا خلایق هرچه لایق!

ما هم مجبوریم پاسوز بقیه شویم...

پ.ن عکس ها:آغاز پلمپ مجدد تجهیزات هسته ای کشور (1392/10/30-امروز)

این کار ها تو را شبیه سردار عدالتخواه نمیکند....

دیدار مسئولان نظام با رهبر انقلاب در دولت راستگویان!!

دیدار مسئولان نظام با رهبر معظم انقلاب در دولت عدالت خواه