بنده جان ناقابلی دارم آقا
آن هم به فدای شما باشد آقا...
- ۰ نظر
- ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۶
بنده جان ناقابلی دارم آقا
آن هم به فدای شما باشد آقا...
منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد ...!
گیرم رقبا بر در تو صف زده باشند
تک بوسه ای ما را بده،یک دانه صفی نیست!
با مخلوق اگر اشتباه حرف بزنی،
مُچ ات را می گیرد!
اما خدا اینطور نیست.
او با سکوتش
حرف زدن را یادت می دهد...
نپــــرس، هیچ نپرس از دلــــم، همین «چه خبر؟»
همین «چه میکنی این روزها...؟» سوال بدی است...
من و زلف ِ تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و
او از تو جدا نیست چرا؟