دیروز با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم که زمان نماز ظهر به مسجد ستاد فرماندهی سپاه بریم و برای راهیان نور دانشگاه
از آقایون پول جمع کنیم!
بگذریم از اینکه حفاظت ورودی برای نماز راهمون نداد و با یک برخورد جاسوس مآبانه ردمون کرد،
اما قسمت جالب داستان از اونجایی شروع میشه که بعد از نماز وقتی مسئول حفاظت ورودی ازمون پرسید که با کی کار دارید و ما هم بهش
گفتیم با فرماندهی محترم،با یک حالت تمسخری بمون گفت مگه وقت قبلی دارید؟!
ما هم که اصلا از اینجور لغات داخل واژه ناممون ذخیره نشده بود،گفتیم چی هست این وقت ملاقت؟؟!
بنده خدا با هر ضرب و زور و "سفارشی" که بود راهمون داد داخل!
حالا ما وسط یک چنین جای به این بزرگی، از هرکس آدرس اتاق سردارِ عزیز رو می پرسیدیم بهمون چپ چپ نگاه می کرد!
آخرش با هر حیله ای که بود رفتیم سمت اتاقشون.
وقتی رسیدیم تازه متوجه شدیم که جناب سردار داخل کنفرانس مطبوعاتی هستند(پیرامون رزمایش گذشته سپاه) و اصلا امکان دیدنشون نیست.
رفیق همراهمون پیشنهاد کرد که متوسل بشیم به حضرت زهرا(سلام الله علیها).
به سبب دل پاک ایشون،بهمون اجازه دادند که وقتی سردار از اتاقشون خارج می شوند و به سمت منزل می روند،باهاشون هم کلام شویم.
ما هم خوش حال!
منتظر نشستیم ت جلسشون تموم شد و رفتیم به سمت ایشون.بعد از ینکه ایشون دیدن دست و پا زدن مون روبهمون اجازه دادند که وارد اتاقشون بشیم.کلی باهامون شوخی کردند تا یخ فضا بشکند.بعد از اینکه ما درخواست هامون رو مطرح کردیم و ایشون هم تا حد امکان کمک مون کردند،اجازه مرخصی گرفتیم.
زمان خداحافظی با ایشون تا خارج از اتاق هم قدم شدیم؛یک آسانسور برای اتاق فرماندهی تعبیه کرده بودند که تا دم در ورودی مسیرش بود.
ایشون کلی به م تعارف زدند که با این آسانسور تا پایین برویم،با وجود اینکه دوست داشتم برم،اما نرفتم و ترجیح دادم از پله ها استفاده کنم.
زمانی که وارد محوطه شدیم،جناب سردار سوار ماشین شدند و به سمت درب خروج(همان محلی که حفاظت به ما اجازه ورود نداد)حرکت کردند.ما هم به همان سمت رفتیم تا وسایل مان را تحویل بگیریم.بالاخره جوری شد که جناب سردار دوباره چشم شون به ما افتاد و به محافشانشون دستور دادند که توقف کنند.یکی از محافظ ها شیشه ماشین رو پایین داد و ازمون پرسید که"ماشین دارید؟"ما هم که روحیه انقلابی مان جاز نمی داد توریه کنیم،گفتیم خیر!
با کلی اصرار سوار ماشین جناب سردار شدیم.
بعد از جا خوش کردن کنار ایشون،تا محلی که از ایشون جدا شدیم،ایشون برای ما از داخل گوشی شون پیامک هایی رو خوندند که ظاهرا داخل جلسه خصوصی با حضرت آقا(مد ظله العالی) مطرح شده بود.
پ.ن:خیلی روز جالبی بود برامون!
برای هر کس که تعریف می کردیم،باورش نمی شد.
پ.ن2:وقتی رسیدیم به دفتر سردارِ عزیز،با مسئول دفترشون(که جناب سرهنگی بود)درباره "بستن در" موقع نماز صحبت کردیم.ایشون هم همن جا با کلی پیگیری،مسئول حفاظت ورودی رو بازخواست کردند.
پ.ن3:اینجا بود که فهمیدم بعضی ها سپاهی هستند و بعضی ها پاسدار...